سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من - او = هیچکس












مقدمه:سلام........................نظر..............................

کتاب دلت را ورق بزن...وقتی درس احساس رسیدی...کمی تامل کن...تا حال این درس را خوانده ای...فکر نمی کنم...چون وقتی کنکور زندگی را می دادی...درس احساس را خالی گذاشته بودی..................

 


نوشته شده در یکشنبه 91/5/8ساعت 1:43 عصر توسط *محمد* نظرات ( ) | |

مقدمه:سلام دوستان بعد از یه چند روز برگشتم.این جمله رو هم تقدیم میکنم به همه شما 

 

در اوج نابسمانی ها بودم.و شهر دلم همیشه غروب حاکم بود.صبحی دیگر در راه بود و منتظر غروبی دیگر.اما این بار فرق میکرد.این بار حسی دیگر داشتم.کمی نور می دیدم.باورم نشد.فکر کردم در خوابم.چشمانم را تیز کردم.آری بعد از عمری من هم طلوع را می دیدم.طلوع امید.طلوع احساس.طلوع عشق.شوکه شده بودم.نمیتوانستم کاری بکنم.فقط نگاهش میکردم.هیچ کاری فکر نگاهش..........

 


نوشته شده در جمعه 91/5/6ساعت 10:27 عصر توسط *محمد* نظرات ( ) | |

مقدمه:سلام دوستان...حالتون خوبه....تا یه مدت میخوام از این جا برم....یه متن به اصطلاح ادبی هم اماده کردم....امید وارم وقتی برگشتم..منو به جا بیاورید....خدا حافظ تا یه مدت

 

تو ملکه شهرم بودی و راز جاودانگی آن با رفتنت این شهر دگر متروکه ماند و من با دیدن این وضیعت تابلوی سیاه تنهایی را برداشتم و روی آن با خط بزرگ نوشتم زندگی در این شهر تا اطلاع ثانوی تعطیل است......لطفا مزاحم نشوید...

 


نوشته شده در یکشنبه 91/5/1ساعت 8:21 عصر توسط *محمد* نظرات ( ) | |

این بار بی مقدمه......... نوشتم  بی مقدمه میگن مگه از خودت نبود...ای بابا همه ی نوشته های این وبلاگ مال خودمه...دیدم مردم فکر کردن مال خودم نیست ویرایش کردم...و توضیح دادم

 

پاورچین پاورچین می آیم.طوری که هیچ کس صدایم را نشنود.حتی تو.وارد چشمانت می شوم.ان ها را دستکاری می کنم.تا هر لحظه همه را من ببینی.زنگ دلت را با صدای پایم تنظیم می کنم تا هر وقت صدای پایم را شنیدی از خواب بیدار شوی.مغزت را دستی می کشم تا همیشه به من فکر کنی.اصلا خودت را با خودم تنظیم می کنم تا همیشه با من باشی.

 


نوشته شده در یکشنبه 91/5/1ساعت 10:8 صبح توسط *محمد* نظرات ( ) | |

مقدمه:سلام دوستان حالتون خوبه..از دوستان مجله ای خواهش دارم نوشته های منو نگاه نکنن نوشته هامو واسه برگزیده شدن نمینویسم.نمیدونم چرا احمقانه یکی دو بار اعتراض کردم به انتخاب نشدن نوشته هام. این نوشته هم..تقدیم..بهترین ها.....................

 

 

وقتی در اوج غم ها و مشکلات بودم تو را یافتم.و تو برگزیدم با تمام مشکلاتم.در کنار هم بودیم.ومشکلات از دست ما کشید و رهی دیگر رفت و من با خود گفتم حالا که دیگر غمی ندارم تو را هم مانند مشکلاتم دور بیاندازم.چند روزی کاری به کارت نداشتم.و بعد از چند روز فهمیدم که تو دیگر جزئی از خودم شده ای و اشتباه من از اول آن بود که من تو را به خاطر خودت خواسته بودم ولی احمقانه فکر کردم به خاطر دوری از مشکلات بود..........

 


نوشته شده در شنبه 91/4/31ساعت 11:21 صبح توسط *محمد* نظرات ( ) | |

مقدمه:سلام..................................................

 

وقتی در مقالبت قرار گرفتم هر چه را به خاطر داشتم از یاد بردم.فقط دو کلمه یادم مانده.دوستت دارم

 


نوشته شده در جمعه 91/4/30ساعت 1:34 عصر توسط *محمد* نظرات ( ) | |

مقدمه:سلام دوستان حالتون خوبه.بعضی از دوستان گفتند که همش عاشقانه مینویسی.منم اینو نوشتم.نظرتونو بگین خوشحال میشم.

 

راز دلت را برایم آشکار کن.در چه فکری هستی. می پنداری با نیمه عریانی و نگاه هرزه ات می توانی دلش.پولش.ایمانش را ازش بگیری.اگر این فکر را می کنی.سخت در اشتباهی.او تنهاست و بی کس.و کسی را ندارد که نگاه های هرزه را برایش بازگو کند.اما فقط در زمین.او در آسمان ها کسی را دارد که همیشه با او به صحبت می نشیند.اسم دوست آسمانی او که همیشه کمکش می کند...خداست....پس فکر های پوچ و تو خالی را برای خودت نگه دار.............

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/4/29ساعت 10:54 عصر توسط *محمد* نظرات ( ) | |

مقدمه:سلام..............منتظر نظرات شما............تقدیم.....به همه عاشقا 

پیچیده در هوای دلم عطر احساست......عطری که گران است...همه برای به دست اوردنش پولها که پیشنهاد نکرده اند.......اما تو مجانی در اختیارم گذاشته ای......و این یعنی از خود گذشتگی......

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/4/29ساعت 3:47 عصر توسط *محمد* نظرات ( ) | |

مقدمه:سلام..دوستان...منتظر نظرات...پیشنهادات...انتقادات شما...راستی دوستان...بعضی از نوشته هام همینطوری هست..مثل همین نوشته...هیچ کدوم از این اولین ها سرم نیومده...

 

امروزه همه جا صحبت از شهر اولین هاست.......پس چرا کسی از شهر دلت حرفی نمیزند.....اولین سازمان خیانت در شهر دلت تأسیس  شد......اولین قیام بر علیه احساسم...اولین سازمان پَستی......

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/4/29ساعت 12:47 عصر توسط *محمد* نظرات ( ) | |

مقدمه:سلام دوستان نظر بدین خوشحال میشم.

 

 

فرش دلت را با تار و پود احساسم بافتم.نگذار هر کس و ناکسی روی آن قدم بگذارد..............


نوشته شده در سه شنبه 91/4/27ساعت 2:17 عصر توسط *محمد* نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت